یادگار عشق ( هرگز فراموش نمیشوی یگانه عشقم)

عشق یعنی امتداد دو نگاه (هر چه را پایانی است جز حرف عشق این همه گفتند و پایانی نداشت)

یادگار عشق ( هرگز فراموش نمیشوی یگانه عشقم)

عشق یعنی امتداد دو نگاه (هر چه را پایانی است جز حرف عشق این همه گفتند و پایانی نداشت)

رمان ( لحظه های بی تو )

 


      لحظه های بی تو

فصل اول :


صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدل های جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.

مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامو مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی و صمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیده رو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومد خواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و او ن زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بود ترجیح دادند به سخنان آنان گوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصی و اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها رو به عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز )) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبی که از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و یک و بیست و دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود.(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز ((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کم سن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی از این دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و با دسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید . وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی با شما خیلی خوشوقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سال ربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد و گفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاب به شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخ داد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستاره بارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد
او زنی سی یا سی و یک ساله به نظر میرسید. با موهای کوتاه طلایی بسیار خوش حالت که به چهره گرد و تا حدودی سبزه کمرنگ ولی با نمک او زیبایی خاصی می بخشید. ابروان پر و خوش نقشی داشت که به نحو بسیار جذابی از وسط برداشته شده و با قوس زیبایی سایبان چشمان کشیده قهوه ای سوخته اش شده بود. در چشم هایش شب پر ستاره ای نهفته بود که دل آدمی را در هم می فشرد و گویی قصه های شهرزاد داستان هزار وی کش ب در قرینه خوش ترکیب چشمانش نهفته است. بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود.
شقایق اشاره به دسر خاصی کرد و گفت:
- حتما از این دسر میل کنین خیلی خوشمزه و لذیذه
شهروز جالت قشنگی به چشمانش داد و با لحن زیبایی گفت:
- دسری که مورد پسند ذائقه خانم زیبایی مث شما باشه حتما هم خوشمزه س...
و سرش را به نشان تشکر فرود آورد... وقتی دوباره به چهره زن نگاه کرد یک خال خوشرنگ و زیبا و کوچک در گوشه سمت راست صورت بین گونه و لب بالای او توجه شهروز را بیش از پیش به خود جلب کرد و در ذهن اندیشید:
(( این هم از تندیس های خارق العاده دست خداونده و خدا چه زیبا این قشنگی ها رو در چهره اون کنار هم قرار داده و الحق که در حق این زن سنگ تموم گذاشته..))
سپس خطاب به شقایق گفت:
- اول اجازه بدین یه کم از دسر رو امتحان کنم البته مطمئنم که می پسندم..
- خواهش می کنم اگه دلتو می خواد از گوشه بشقاب من بخورین...
- اشکالی نداره؟!
- نه خیر.. ابدا
شهروز کمی از دسر شقایق خورد و گفت:
- چخ شیریمخ ئرسن کث نگاه شما...
شقایق که پیدا بود از این تعارف شهروز خیلی خوشش آمده خنده شیطنت باری کرد و گفت:
- شما خیلی به من لطف دارین... این هم نظر لطف شماست...
و افزود:
- اجازه بدین... خودم براتو دسر می کشم.
- نه... راضی به زحمت شما نیستم.
- چه زحمتی؟ باعث افتخار منه
سپس ظرفی برداشت و به سمت میز دسر رفت ظرف را از دسر انتخابی اش پر کرد سپس به سوی شهروز بازگشت و بشقاب را به دست او داد و گفت
- آقای شهروز امیدوارم منو فراموش نکنین
- چطور؟ من هرگز بانوی زیبایی مث شما که از شاهکارهای خلقته رو فراموش نمی کنم
شقای خنده شیرینی کرد و گفت:
- من در امور مربوط به زندگی به نصایح شما خیلی نیاز دارم
شهروز با فروتنی سرش را پایین آورد و گفت:
- نه خانم عزیز اونطور که فکر می کنین نیست م ن هنوز خیلی خامم و خودم محتاج نصیحت..!
- نر هر صورت از شما میخوام در آینده منو راهنمایی کنین.
- حتما تا جایی که از دستم بر بیاد در خدمتتون هستم
و پس از کمی مکث افزود:
- راستی من اسم شما رو نمی دونم...!
شقایق خندید و گفت:
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم. من شقایق هستم.
- چه اسم قشنگی... اسمتون مث خودتون گله...
شقایق خندید و شهروز هم پس از تشکر از دسر به سوی صندلیش رفت و به صرف شام پرداخت.
پس از به پایان رسیدن شام حضار در جای خود نشستند و نوازنده ویولن به نواختن سازش پرداخت. پس از او یکی از دوستان فرامرز پشت پیانو نشست و یکی از تصنیف های زیبای روز را نواخت. مجلس حال و هوای قشنگی گرفته بود. فرامرز چراغ ها را خاموش و شمع روشن کرده بود. سپس یکی دیگر از دوستان گیتارش را به دست گفت و همراه با نواختن ساز با صدای گیرایش شروع به خواندن کرد و این دسته کارها به قضای شاعرانه مجلس لحظه به لحظه رنگی روییای می زد.
در طول اجرای این برنامه ها شقایق چشم از چهره شهروز بر نداشت و در خلسه عمیقی فرو رفته بود.
با خود فکر می کرد:
(( چه پسر سنگین و جذابیه. با اینجال که سن و سالی نداره چه قشنگ حرف می زنه کاش یه کم سنش بیشتر بود کاش می تونستم باهاش دوست باشم و حداقل از راهنمایی هاش استفاده کنم...))
فرامرز کنار شهروز نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده و به آرامی با دوست عزیزش گفتگو می کرد.....
شهروز پرسید:
- فرامرز جون خانمی که او روبرو کنار نسرین نشسته و اکثرا حواسش به ماست کیه؟!
- نمی دونم منم دفعه اولیه که می بینمش مث اینکه از دوستای نسرین دوست یکانه است.
- چه زن قشنگیه...حلقه هم تو دستش نیس, شوهرش رو هم ندیدم.
- نه اینطور که جسته گریخته شنیدم تازه از شوهرش جدا شده چند وقت پیش یگانه داشت درباره او با مامان صحبت می کرد منم بر حسب تصادف شنیدم
- در هر صورت به نظر من این زن یکی از شاهکارهای خلقته..چه صدای خوش آهنگ و خوش طنین قشنگی هم داره صداش به آدم آرامش میده..
- آره امشب یه کم با من صحبت کرد..درباره تو هم پرسید
شهروز دستپاچه سوال کرد:
- چی؟ از من؟!
- فرامرز به آرامی پاسخ داد:
- راجع به اسم و رسمت می پرسید...
شهروز با عجله پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
فرامرز نگاهی به شهروز کرد و گفت:
- چرا هول شدی؟ خوب معلومه چی گفتم...گفتم شاعر و صاحب ذوقی
شهروز مدت کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- پس برای همین بود که با خودمم صحبت کرد
- به تو چی گفت؟
شهروز در حالیکه به سوی زن نگاه می کرد گفت:
- هیچی تعارف های معمولی دسر هم برام کشید
فرامرز بی اراده گفت
- زن با شخصیتیه از ظاهرش کاملا مشخصه
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ولی ظاهرا غیر قابل دسترس
و در دل اندیشید
(( کاش اون همسرم بود ولی حیف که نمیشه حتما توجه امشبش هم به خاطر تعریف های فرامرز بوده...))
و سپس خطاب به فرامرز گفت:
- کاش می تونستم بازم این زن زیبا رو ببینم.
فرامرز خندید و گفت:
- اگه بخوای شرایطش رو برات فراهم می کنم
- نه نیازی نیست. گفتم که به نظر من غیر قابل دسترسه او که نمی آد وقتش رو برای من تلف کنه
فرامرز قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- پسر مث اینکه خودتو خیلی دست کم گرفتی, اینطوریا که فکر می کنی هم نیست, همه چیز رو بسپار به من....
- گفتم که نه یه موقع چیزی به کسی نگی که دوستی مون بهم می خوره ها... مث اینکه حواست نیس, فاصله سنی ما دوتا یه فاجعه است. این موضوعی نیست که از نظر اجتماع ما قابل پذیرش باشه...اگه یه وقتی رابطه بین ما برقرار بشه با مشکلات زیادی روبرو می شیم.. بهتره اصلا فکرش رو هم نکنم..از اینجا که برم از ذهنم خارج می کنم..
- خودت میدونی از ما گفتم بود.
سپس فرامرز از جایش برخاست و به سوی هدایایی که میهمانان برایش آورده بودند رفت.
پس از باز کردن کادو هایی که به مناسبت فارغ التحصیلی فرامرز برایش آورده بودند.
ارام ارام میهمانها قصد رفتن کردند با میزبان خداحافظی کرده و مجلس را ترک می گفتند.
در این میان شقایق که با همه خداحافظی کرده بود نزد شهروز امد دست او را محکم تر از بقیه فشرد و به گرمی از او خداحافظی کرد و رفت. شهروز پس از اینکه ساعتی دیگر وقتش را با فرامرز و خانواده صمیمی اش گذراند با آنها خداحافظی کرد و راهی منزل شد. اما در بین راه لحظه ای نقش چشم های زیبا و براق شقایق از برابر دیدگانش محو نمی شد.


فصل دوم  :


از لحظه ای که شقایق از محل برگزاری جشن خارج شد تصمیم گرفت به هر نحو ممکن شهروز را برای خودش تصاحب کند چنان در تصمیمش راسخ و استوار بود که لحظه ای جز به این موضوع نمی اندیشید ذهن مغشوشش را تنها این فکر به بازی می گرفت که چگونه می تواند به تصمیمش جامه عمل بپوشاند به قدری در افکارش غرق بود که کوچکترین توجهی به نسرین که در اتومبیل کنارش نشسته بود و با او سخن می گفت نداشت تنها در سکوت دیده به مقابلش داشت و می اندیشید.

نسرین که هر چه با شقایق حرف می زند هیچ پاسخی نمی شنید همینطور که اتومبیل را می راند نگاهی به او انداخت و به آرامی به شانه اشت زد و گفت :

- هی ...هیچ معلومه کجایی؟یه ساعته دارم باهات حرف می زنم
ناگهان شقایق تکانی خورد و از افکارش جدا شد. لحظه ای نسرین را نگریست لبخندی به روی لبانش آورد و گفت:
- ببخش خیلی خسته شدم اصلا حواسم نبود
نسرین خنده بلندی کرد و گفت:
- ببینم حواست کجاس؟ پیش شهروز که نیس؟
شقایق که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت از سوال نسرین یکه ای خورد و با لکنت زبان پاسخ داد:
- م ,م منطورت چیه؟ برای چی باید به اون فکر کنم؟
نسرین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آخه تو مهمونی بدجوری رفته بودی تو نخش.....
شقایق با خود اندیشید:
(( شاید راس می گه اصلا کنتلم دست خودم نبود مث اینکه بدجوری دستم رو شده.... به هر شکلی که شده باید شکش رو بر طرف کنم
سپس قدری به خود مسلط شد و گفت:
- نه زیادم بهش توجه نداشتم فقط از حرفاش خیلی خوشم اومد پسر خوبی به نظر می رسید
نسرین گفت:
- آره یگانه خیلی ازش تعریف می کنه می گه دوست صمیمی و نزدیک فرامرزه و همدیگه رو خیلی دوست دارن
شقایق که احساس کرد از این جمله نسرین به نقطه ای برای رسیدن به هدفش نزدیک شده ناگهان گفت:
- راس می گی؟ می تونی شماره تماسشو برام پیدا کنی
نسرین همینطور که می خندید نگاهی به شقایق انداخت و پاسخ داد:
- این که کاری نداره ولی دیدی درست حدس می زندم دلت بدجوری پیشش گیر کرده
شقایق احساس کرد قافیه را باخته است کمی مکث کرد و گفت:
- نسرین جون اشتباه نکن فقط می خوام ازش چند تا سوال بپرسم و گرنه تو فکر می کنی اون پسر بچه جوون به چه درد من می خوره که دلم پیشش گیر کرده باشه او هنوز خیلی جوونه و باید بره دنبال جوونا نه من با این سن و سال.....
نسرین با لحن محکمی گفت:
مگه چند سالته که اینقدر نا امیدی؟ هنوز خیلی راه جلوی روته خوشگل نیستی که هستی خوش تیپ و هیکل نیستی که هستی یه دونه چین و چروکم تو صورتت نیس ازهمه مهمتر پخته و با تجربه نیستی که هستی دیگه چی کم داری که این حرفا رو می زنی؟
شقایق لبخند تلخی به روی لب اورد و گفت:
درسته شاید همه اینا که می گی درست باشه ولی همون پختگی و با تجربگی یه که باعث میشه مث دخترای شونزده هفده ساله فکر نکنم و سراغ اینجور عشقا نرم نسرین من دیگه توی زندگیم دنبال اسباب بازی نمی گردم دیگه از من گذشته مث جوجه عاشقا زانوی غم به بغل بگیرم و ندونم از زندگی چی می خوام
انها به خانه شقایق نزدیک شده بودند نسرین اتومبیل را حلوی آپارتمان شقایق نگهداشت نگاهی پر معنا به او انداخت و گفت
- حق با توئه منم سعی می کنم شماره ای رو که می خوای برات گیر بیارم
سپس یکدیگر را بوسیدند و شقایق از اتومبیل پیاده شد و نسرین اتومبیل را به سوی منزل خود راند.
شقایق به آرامی اما با سری پر سودا وارد خانه شد تا دختر چهارده ساله اش هاله از خواب بیدار نشود و به سرعت خودش را به اتاق خوابش رساند لباسهای مهمانی را با لباسهای خوابش عوض کرد و به نرمی روی بسترش دراز کشید
هر چه می کوشید خواب به چشمانش راه نمی یافت در سیاهی شب تنها به سقف سپید تاقش دیده داشت و به شهروز می اندیشید به اینکه آیا می تواند با او باشد آیا جامعخ این نوع ارتباط با چنین فاصله سنی را خواهد پذیرفت؟ اصلا درست است آنها با هم باشند و هزاران سوال دیگر که ذهن خسته او را به بازی می گرفت
از طرفی قلب او به کویری می مانست که زمینش از بی آبی و خشکی ترک خورده و نیاز به بارانی داشت تا ترک هایش را بپوشاند شقایق تشنه عشق بود تشنه باران محبتی که بر زمین ترک خورده دلش نم نم و به درازا ببارد و سرزمین خشک قلبش را سیراب سازد.
او هنوز جوان و شاداب بود و در قلب جوانش دنیایی هیاهو و انرژی های پنهان اندوخته داشت تا بر مقدم کسی که لیاقت فرمانروایی سرزمین دلش را دارد نثار کند نیاز به عشق را در تک تک یاخته هایش حس می کرد و عشق شهروز را همچون مامنی از آسایش محض می دانست تا مرحمی بر زخمهای دل شرحه شرحه اش باشد.
هجوم این افکار چنان بود که شقایق در چشمانش احساس خواب نمی کرد
پاسی از شب رفته و صبح نزدیک بود که عاقبت شقایق با خوردن دو قرص خواب آور تن به پنجه های نرم و لطیف خواب سپرد.
شب از نیمه گذشته بود که شهروز به خانه رسید پدر و ماردش در بستر خفته بودند و سکوت بر آن محیط خیمه زده بود او یکراست به اتاقش رفت و لباس از تن در آورد و خودش را روی تختخواب انداخت چراغ خواب کنار بسترش را روشن کرد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت صدایش را ملایم کرد و به همراه شنیدن صدای خواننده به فکر فرو رفت:
چه شب عجیبی بود چرا باید این جشمای گیرا و نافذ رو می دیدم؟ سرنوشت چه بازی ای برام تو سینه اش مخفی کرده چرا نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟ پسریه کم منطقی باش این زن لقمه دهن تو نیست نه سن و سالش به تو می خوره نه کلاس و شخصیتش. تازه به اطرافیانت می خوای چی بگی راستی من نمی دونم او ن بچه هم داره یا نه خب حتما داره باید فراموشش کنم. منطق اینو میگه ولی هر کاری می کنم از فکرم بیرون نمی ره چه موهای طلایی قشنگی داشت درست همون رنگی که همیشه دوست داشتم چهره اش مث عروسک بود دلم می خواست می شستم و تا قیامت نگاش می کردم فقط همین
و بی اختیار این جمله در ذهنش طنین انداخت:
خدایا چی میشه اگه شقایق مال من بشه؟
و بعد در دل نالید
اما حیف که نمیشه این زن همونه که همیشه دنبالش می گشتم خوش به حال کسی که باهاش زندگی بکنه اگه قدرش رو بدنه خوشبخت ترین مرد دنیاست ولی برای چی از شوهرش جدا شده؟ به نظر رن فهمیده و مهربونی میرسه....
او تا ساعتی غرف در رویا ها شقایق و خودش را زیر یک سقف دید و پس از ساعتی هنگامیکه سپیده صبخ نور کم رنگی به اتاق خوابش پاشید مست از یاد شقایق به خواب رفت....
و در این لحظات خواننده همچنان با صدای سوزناکش می خواند:

وقتی که عشق میاد, سفره رنگینی داره که نگو, عالم شیرینی داره که نپرس
وقتی که کوچ می کنه روزهای غنگینی داره که نگو یکه غم سنگینی داره که نپرس
چه اومد ن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
وقتی عشق می خواد بیاد امید جلو جلو میاد آرزوهای نو میاد
مهر میاد ماه میاد روزهای دلخواه میاد
اما با رفتن عشق از چشم عاشق خواب میره از دل عاشق تاب میره
رنج میاد عذاب میاد عمهای بی حساب میاد
جه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
روزای اول عشق که دل پر از محبته صفای بی نهایته
همه کس خوب همه محبوب همه جا قشنگه قشنگه
روزای آخر عشق که چشما بی فروغ میشه حقیقتا دروغ میشه
همه کس بد همه چیز زشت همه جا بی رنگه بی رنگه
چه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دلها دشمنی داره عشق


فصل سوم :


شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد و سرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت

صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خوصوا شهروز که هر صبج با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه می شد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت.
همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند.
در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند.
روی فرامرز به شهروز گفت:
- راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید.
- شهروز بی تفاوت سوال کرد:
- چطور؟
- هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیر قشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ
شهروز اخمهایش را در هم کشید:
چه حرفی؟
بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست!
شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت:
تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده
من نه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود
خوب
اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن
شهروز با ناراحتی غرید:
چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم
- پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه.
بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی
اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت:
- اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم....
فرامرز با عصبانیت گفت:
- حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوال به یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه.
مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد.
بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند.
شهروز کمی فکر کرد و گفت:
- فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد
فرامرز خندید و گفت:
- باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی.
آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشد و شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت.
رفته رفته شهروز موضوع را فراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد
پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود

**
روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت:
چطوری دختر؟؟؟
شقایق خندید.
- تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟
- مرسی خبر خوبی برات دارم
- چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟
- مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو می کنم بدتر میشه
- پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟
- باید مژدگانی بدی تا بهت بگم
- بگو دیگه خودتو لوس نکن
- نه آخه همینجوری نمی شه
- چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟
- باشه بهت می گم ولی یادت باشه بهم مژدگانی ندادی
- اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه
- شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........
- شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت
پس از مدتی نسرین پرسید:
- شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق
ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت:
- هان؟ ...چیه....؟
- سپس دوباره مکس کرد و پرسید:
- گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟
نسرین خندید گفت:
- بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم
- ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟
- رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موفعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم...
شقایق خندید و گفت:
- ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی
نسرین کمی فکر کرد و گفت:
- هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس
شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید:
حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینچوری بی گدار به آب نزنم....
سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ای از دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد