یادگار عشق ( هرگز فراموش نمیشوی یگانه عشقم)

عشق یعنی امتداد دو نگاه (هر چه را پایانی است جز حرف عشق این همه گفتند و پایانی نداشت)

یادگار عشق ( هرگز فراموش نمیشوی یگانه عشقم)

عشق یعنی امتداد دو نگاه (هر چه را پایانی است جز حرف عشق این همه گفتند و پایانی نداشت)

فرصت

تو خونه جز نیما هیچکس نبود همه رفته بودند عروسی یکی از فامیلا.فرصت خوبی بود تا نیما کاری رو که مدتها تو فکرش بود رو عملی کنه.نیما میخواست امشب خود کشی کنه.

دیگه هیچ کاری تو این دنیا نداشت.زندگی جز عذاب چیز دیگه ای براش نداشت. تمام رشته های که نیما رو به این دنیا گره میزد یکی یکی پاره شدند.اخرین رشتش هم که عشقش نسرین بود دیروز پاره شد.نسرین هم نیما رو ول کرد تا نیما تو کاری که می خواست بکنه ثابت قدمتر بشه.

نیما سخن همه  رو که می گفتند خود کشی کار ادمهای ضعیفه رو قبول نداشت به اعتقاد اون خودکشی کار آدمهای شجاع بود تواین دنیایی که همه از مرگ می ترسیدند به اغوش مرگ رفتن شجاعت میخواست نیما معتقد بود خود کشی دل میخواد چون کار هرکسی نیست این دنیا رو با همه دلبستگیاش رها کنه.

قیافه مادرش پدرش خواهر و برادراش خواهر زادش شیما و نسرین جلوی چشمش بود.دل بریدن از اینها بود که نیما رو دو دل می کرد.اما باوجود این تمام تلاشش رو می کرد تا ذهنش رو روی کاری که می خواست بکنه متمرکز کنه.

سه قرص ترامادول تو دستش بود می خواست اونارو بخوره تا درد مرگ کم بشه.ولی فکر کرد اگه اینهارو بخوره فردا پزشکی قانونی میگه معتاد بوده به همین خاطر اونها رو اندخت دور.

دائم فکر نیما به سمت نسرین می رفت نسرین و نیما عاشقانه همدیگر رو دوست داشتند ولی از وقتی نیما افسرده شده بود کمتر به تماسها واس ام اسهای نسرین پاسخ میداد. دیگه مثل گذشته سر راهش نمی ایستاد به همین خاطر نسرین فکر می کرد که نیما دیگه دوستش نداره ودر اخر هم دیروز با یه جر وبحث به این رابطه پایان دادن.

نیما طنابی رو که قبلا تهیه کرده بود برداشت وبه سمت درخت گردویی که تو بچگی خودش کاشته بود رفت نیما فکرش رو هم نمی کرد یه روزی از درختی  که با دستهای خودش کاشته  آویزون بشه.

هوا سرد بود دستهای نیما داشت می لرزید ولی لرزش دستاش از سردی هوا نبود.نیما هی تو ذهنش تکرار میکرد که من باید برم. باید از این دنیا و روزهای تکراری عذاب آور خلاص بشم.

نیما داشت طناب رو به یکی از شاخه های درخت گردو می بست که صدای مادرش نیما رو به زمین میخکوب کرد مادرش پرسید چیکار داری می کنی چند دقیقه طول کشید که نیما بخودش بیاد بلاخره یه جوابی به ذهنش رسید و گفت:دارم برای شیما تاب درست میکنم. مادرش گفت چه کاریه  اگه شیما بیفته خواهرت همه مونو می کشه.فردا می ریم براش یه تاب آماده می خریم.

بغض گلوی نیما رو فشرد رفت به طرف مادرش و در حالی که مادرشو بغل کرده بود شروع کرد به گریه کردن مادرش گفت چی شده نیما گفت دلم برات تنگ شده بود مادرش گفت تو این 3 ساعت؟ نیما گفت آره مامان تو همین ۳ ساعت.مادرش گفت تو خونه موندی هوایی شدی بورو آماده شو باهم بریم عروسی ناسلامتی عروسی دختر خالته زشته نباشی نیما هم زود رفت اماده شد وسوار ماشین شد و با مادرش به طرف خونه خالش حرکت کرد.

تو راه به ادما درختا ماشینا نگاه میکرد مثل اینکه تازه متولد شده بود.تو همین فکرا بود که یه اس ام اس براش اومد نسرین بود نوشته بود:نیما معذرت میخوام دیروز من زیاده روی کردم من بدون تو نمی تونم زندگی کنم فردا بیا کافی شاپ همیشگی.نیما سر از پا نمشناخت رو به مادرش کرد گفت ممنونم. مادرش گفت واسه چی نیما گفت واسه همه چی.

نیما از اینکه زنده بود احساس خوشحالی میکرد. تو دلش گفت خدا ممنون که یه فرصت دوباره بهم دادی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد